یک دانشجوی پزشکی

A doctor is a student till he dies

یک دانشجوی پزشکی

A doctor is a student till he dies

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۴۲ ب.ظ

عزیز رفته سفر ، کی برمیگرده ؟

مردان نمکی زنجان

داشتم در مورد جسد های مومیایی شده در نمک میخوندم که اطراف زنجان کشف شدن

از ۱۶ ساله تا میانسال با موهای سفید

خانواده شون چی شدن

قدیما وقتی یکی میرفته و دیگه برنمیگشته خانواده ش چی میشدن؟

اگه حمایت کننده ای نداشتن چیکار میکردن؟

اونم تو شرایطی که زندگی سخت بوده

راستی من اگه بمیرم تامین اجتماعی به خانواده م حقوق مستمری میده؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۴۲
مهربان
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۳، ۰۲:۱۸ ق.ظ

این همه گذشت و باز تازه موند برام غمت

اهنگ مشترک داشتن یا خاطره داشتن با اهنگ جالبه

مثلا وقتی به اهنگه گوش میکنی پرتت کنه به خاطراتی که با هم داشتین

یه عطر که بوش تا عمق مغزت نفوذ میکنه و هزاران حس رو برات تداعی میکنه

یه عکس که خودت ازش گرفتی 

یه کافه ، سفر ، یه خیابون که با هم قدم زدین

و منی که هیچ ازت ندارم هیچ جایی واست ندارم

در خوشبینانه تربن حالت

شاید یه اسم تو جایگاه فراموش شدگان ذهنت

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۳ ، ۰۲:۱۸
مهربان
يكشنبه, ۲ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۳۶ ق.ظ

سنگی بر گوری

پدر شدن چطوریه؟

اینو از دوتا از دوستانی که چندماه اخیر اولین فرزندشون به دنیا اومدن پرسیدم

جوابشون مشابه بود

از علاقه ی عجیب والد و فرزندی خبری نبود و جالب اینکه هر دو گفتن نسبت به اولش بیشتر دوسش داریم و احتمالا به خاطر زحمتی هست که واسش کشیدیم و در اینده بیشتر دوسش خواهیم داشت

چیه این آدمیزاد

چند ساعت پیش اتوبوس حامل سربازها در غرب کشور رفت تو دره

تا الان گفتن ده کشته و ۱۷ زخمی . ما میگیم زخمی در واقع کسی که تو آی سی یو و سطح هوشیاری سه هست هم زخمی حساب میشه هر چند زنده‌ س

به خانواده هاشون فکر میکنم به حداقل ۱۸ سالی که واسشون زحمت کشیدن یا نکشیدن . به تلاش خودشون به امیدشون به اینکه گفتن درس میخونیم دانشگاه میریم سربازی رو هم تیک بزنیم بعد بریم دنبال کار و ازدواج

بین ادم ها تفاوت هست ممکنه یکی ۳۵ سالش باشه و با مدرک دکترای تخصصی بره سربازی یا یکی سر ۱۸ سالگی با تحصیلات صفر اقدام کنه...منظورم اون حس و ذوق و امید به روزهای بهتره

ده روز پیش بود تقریبا یه متخصص قلب که تازه فلو هم قبول شده بود با همسرش رفتن سریلانکا واسه ماه عسل و توی تصادف کشته شد ، به همین سادگی

همسرش رو میشناختم همه بهش تسلیت میگن و واسش ارزوی صبر دارن . امشب به این فکر افتادم که اون روزهای سخت تری رو میگذرونه یا پدر مادر متوفی؟

به ماهی های توی آکواریومم نگاه میکنم و به این فکر میکنم که چقدر خوشبختن !

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۲ دی ۰۳ ، ۰۳:۳۶
مهربان
جمعه, ۹ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ق.ظ

تا جنون فاصله ای نیست

در حال راه رفتن روی تریدمیل بودم و اجبارا از تلوزیون باشگاه هم داشت یه سری چیز ها از تاریخ برد و باخت تیم های اروپا میگفت مستفیض میشدم... البته با تاریخ شمسی مثلا در تاریخ فلان آذر ۱۴۰۰ فلان تیم دهمین باخت پیاپی رو تجربه کرده فلان تیم در تاریخ مهر ۱۴۰۱ فلان اتفاق واسش افتاده

من به این فکر میکردم که اگه سال ۹۹ به جای بورس پولم رو روی خونه سرمایه گذاری میکردم اون خونه بیش از ده برابر شده بود

یا اگه به جای تلف کردن وقتم توی فلان کلینیک طب کار زودتر وارد فیلد زیبایی شده بودم ، اگه دستگاه لیزرم رو زودتر خریده بودم اگه زودتر مطب جدا زده بودم و هزاران اگه

یعنی میتونستم کجا باشم مثلا مثل فلان همکار الان از پاریس استوری میذاشتم ؟

آیا اون واقعا خوشحاله ؟ با تقریب قابل قبولی میشه گفت موفقه

روزهایی که مطبم پر هست و از اول تایم تا اخر پر هستم خوشحال ترم ...بُعد مالیش به کنار و کسب درآمد خیلی خوبه اما اینکه حس کنم کارم رو بلدم بهم اعتماد به نفس  میده

از بحث دور نشیم امشب تو همین فکر زمان بودم و اینکه اگه با مغز الانم برمیگشتم به سال ۹۹ چه کارهایی میکردم یا حتی ۸۶ و ۸۷ و ۸۸

در نهایت به خودم دلداری میدم که همه چیز باید در زمان خودش اتفاق بیوفته و نباید عجله کنم

باید این اشتباهات رو میکردم تا مهربانی که الان اینجا وایساده به به ریسمان زندگی چنگ زده تو جای درستش باشه 

همینجایی که هست درست ترین جاست با تمام اشتباهات قبلی

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۳ ، ۰۴:۰۰
مهربان
چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ

مظنه الان چند

گوشی رو برداشت و گفت : جونم دکتر ؟

خاطراتی تو ذهنم چرخید که مربوط به ۱۶-۱۷ سال پیشه

یه پسری با قد ۱۸۰ تقریبا پوست تیره ، عینک که میزد ژستاش خیلی دکتری میشد در حدی که بین این همه دانش اموز، بعضیا بهش میگفتن دکتر

از کلاس ۲۷-۲۸ نفره ی تجربی نصفمون پزشکی قبول شدیم

این دوستمون (مثلا احمد) فوتبالش خیلی خوب بود درسش متوسط. البته که کنکور مال بچه درسخوناس هوش راه به جایی نمیبره . تک فرزند بود باباش طلافروشی بود که از صفر شروع کرده بود . دستشون به دهنشون میرسید 

سال اخر با یه سری از بچه های ته کلاس رفیق بودن و هیچکدوم درسی نخوندن. سه تاشون هم عمران دانشگاه آزاد قبول شدن. یکیشون سالهاست دلقک اینستا )عه ببخشید اینفلوئنسره(

بگذریم

احمد ۴-۵ ترم عمران خوند و انصراف داد و رفت تو بازار پیش بابا . ازدواج کرد و دوتا بچه داره میدونم که من و کل بچه های کلاسمون رو میتونه بخره

از اون ده پونزده نفری که دکتر شدیم هیچکدوم اونقدر دکتر نیستیم که احمد هست

احمد برو بیایی داره کلی شاگرد و کارگاه داره .نمیدونم خودش چجوری زندگی میکنه اما رویایی رو که ما واسه بچه هامون توی ۴۰ سال دیگه داریم الان داره زندگی میکنه . نوش جونش

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۵
مهربان
جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ب.ظ

صرفا خاطره

مواجه شدن با ادمی بعد از سالهای خیلی زیاد حس متفاوتی داره

من سال ۹۰ بود که کوهنورد شدم

بصورت خیلی جدی و هر هفته با گروه کوهنوردی ! تابستون زمستون .معمولا درون استانی و صبح جمعه که تا عصر برگشته باشیم که به درس و مشقم هم برسم

این گروه یه سرپرست و جانشین خیلی مقید و مذهبی داشت و قاعدتا شئونات خیلی رعایت میشد. میانگین سن نفرات گروه ۴۵ سال بود . من فنچ بودم بینشون

یه دوستی داشتم - مثلا غلامرضا - که بنده خدا نه قیافه داشت نه پول حتی بعید میدونم دیپلم رو هم گرفتا بود یا نه . بعدا فهمیدم که دوقطبی هم هست .از من چند سالی بزرگتر بود بچه پایین شهر . پایه ی کوهنوردی سنگین . بسیار لاغر اما استقامت خیلی زیاد .هرکی قیافش رو میدید حاضر بود بنویسه و امضا کنه که این پسر شیشه میکشه همه اینا رو گفتم این رو هم بگم که خیلی با معرفت و لوطی صفت بود

من و غلامرضا از طریق یه دوست مشترک با هم اشنا شدیم و از اونجا با هم وارد راه بی پایان کوهنوردی و این گروه شدیم

غلامرضا با یه دختره از بچه های کوه بصورت مخفیانه دوست شد . خدایی در حد هم بودن .هر دو از خانواده های پرجمعیت قیافه شون هم در حد هم بود مثلا اسمش باشه سکینه

.

دورادور میدونستم که غلامرضا با سکینه دوستن توی کوه میدیدم که سعی میکنن نزدیک هم راه برن و حرف بزنن اما یادتون باشه مذهب از گروه چکه میکرد

غلامرضا به من چیزی نگفت منم به روی خودم نمیاوردم بقیه هم کور نبودن میفهمیدن...

شاید شیش ماه یا یک سال گذشت یهو رابطه شون ترکید . سکینه کنار پیرمردهای گروه راه میرفت و باهاشون صبحونه میخورد حتی برنامه های خارج استانی رو باهاشون میرفت

 غلامرضا تو خودش فرو رفت

وسط این هاگیرواگیر بابای غلامرضا مرد 

غلامرضا قاطی کرد . منزوی شد حتز از داداشش شنیدم یه دوره بستری هم شده دپاکین و لیتیوم و چندتا انتی سایکوتیک هم بهش داده بودن

کم کم رو پا شد اما اون غلامرضای قبل نشد منم اینترن بودم و تقریبا به ندرت کوه میرفتم

فارغ‌التحصیل شدم و شاید سالی یه بار هم از غلامرضا خبر نداشتم

چهارشنبه ای که گذشت سکینه رو توی یه کلینیک نسبتا لاکچری بالاشهر تو تهران دیدم

اومد زیر دست من و در حینی که واسش کار انجام میدادم پرسید شما همون فلانی هستین که فلان شهر کوه میومد؟ گفتم آره . گفت منو یادتون میاد ؟ گفتم با جزئیات

شروع کرد به احوال پرسی و چقدر دلمون تنگ شده بود و با فلانی و فلانی یادتون میکنیم و این  حرفا . منم مثل برج زهر مار نگاهش میکردم

سکینه مال این جاها نبود . این دختر نه تنها هشتش گرو نهش بود که حتی شیشش از پنجش باج میگرفت . کار زیبایی لاکچری به انضمام خواهراش تو تهران؟

هنوز به اندازه ی قدیم قیافش درب و داغون بود

باشه به من ربطی نداره ولی از این موجود آب زیر کاه اصلا بعید نیس که شوگر زده باشه و از همون پیرمردهای گروه به نون و نوایی رسیده باشه. 

آیا من ازش کینه دارم ؟ تقریبا . اصلا به من ربطی نداشت جون با من خیلی صنمی نداشت ماجرا مال بیش از ۱۲-۱۳ سال پیشه اما من یادمه

کارش رو انجام دادم و فرستادمش بره . سر مریض بعدی بودم که از منشی اجازه گرفت و اومد خداحافظی کرد و رفت و من همچنان اخمام تو هم بود

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۹
مهربان
پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۴۷ ق.ظ

یک بار دلت یاد من خسته نیوفتاد؟

چند سالت بود که عاشق شدی

چی داشت که عاشقش شدی

اصلا اگه الان باهاش اشنا شده بودی با عقل الانت بازم عاشقش میشدی

....

من هنوز واسم سواله که اصلا عاشقش بودم یا فقط ازش خوشم اومده بود؟

ایا من فقط تشنه بودم و اون یا برکه ی راکد؟

من چه انتخاب هایی داشتم ؟ نکنه من توی یه اتاق خالی بودم

مگه اون با من خوب بود ؟ ظرف مرا بشکست لیلی و تسکین خودم بوده؟

شاید هم یه طناب بود که خودم رو از سقوط نجات بدم 

اصلا بهش فکر کردی که شاید یه نیاز کاذب بوده؟

مهم نیس که کجاست ...نونش گرم و آبش سرد . دلش خوش ، لبش خندون

گفته بودم گوشی هامون یکیه ؟ 🙂

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۴۷
مهربان
جمعه, ۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۳۱ ق.ظ

استوکیومتری

دوره ی دبیرستان یا بهتر بگم سال آخر سرم تو درس و کتاب بود اما رابطه م با حساب و کتاب خوب نبود ، واضح تر بگم ریاضیم خیلی ضعیف بود و اگه به لطف بقیه ی درس ها بخصوص زیست و شیمی نبود کلاهم رو باید از پس معرکه بر میداشتم. تو برنامه ی درسیم هر روز دو ساعت شیمی دوساعت فیزیک دوساعت زیست بود بدون استثنا هم اجرا میشد

یادمه یه جایی تو کتاب شیمی دو رو مشخص کرده بودم و هر بار یه دور کتاب های شیمی-دوم سوم پیش‌دانشگاهی- رو دوره میکردم ،تاریخ میزدم . اولین دوره توی ۴۰ روز تموم شد بعد کمتر و کمتر تا جایی که کمتر از ۷ روز یک بار من شیمی رو دوره میکردم و تست هم میزدم ...علاقه بود و تلاش

توی مدرسه بین بقیه حرف داشتم برای گفتن . گنده های مدرسه که الان هر کدومشون یه ور دنیان شهاب که برق خوند و رفت امریکا، ممد که میگفت فقط مکانیک و رفت شریف و همونجا استاد شد .مهدی که رفت المان جراح بشه. علی که رادیولوژیست شد .حتی حسین که میگفت فقط عمران و الان داره وردست باباش سنگ صادر میکنه عمان ! اینا اشکال هاشون رو میاوردن پیش من ....

 چرا دارم اینا رو میگم : چون اتفاقی چند روز پیش کلمه ی استوکیومتری و شیمی دبیرستان به گوشم خورد .اونقدر نااشنا بود که اگه اینا رو کنار هم نمیشنیدم کوچکترین تصوری ازش نداشتم که استوکیومتری دیگه چیه؟! چه برسه به اینکه کلی تست ازش زدم

حتی برام سواله که شیمی چه ربطی داره به مسئله حل کردن و تمرین ؟ مگه شیمی عدد و محاسبه داشت؟ همونقدر دور و فراموش شده

این ماجراها مال همون سالهاست همون پونزده سال پیش که دیپلم گرفتم . چطور اینا فراموشم شده ولی تو نه !؟

من حساب و کتابم خوب نبود ، هنوزم نیست . اونوقت ها ریاضی بود الان حساب دخل و خرجم رو ندارم

سر از حساب و کتاب زندگی در نمیارم، اینکه چطوریه که یکی میتونه تو رو بیشتر از من دوست داشته باشه...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۰۲:۳۱
مهربان
چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ق.ظ

بعد تو عمرا من دگر عاشق نشوم

چرا عکس جدید نمیذاری ؟

من که دلم تنگ نشده ولی تو عکس عوض کن

استوری بذار

تظاهر کن

اما بعد همه ی اینا میگم حتما اینقدر داره بهت خوش میگذره که نمیرسی عکس بگیری ، اصلا حواست نیس که این لحظات رو ثبت کنی

فدای سرت

سرت سلامت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۴۱
مهربان
سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ

خوبی؟

چقدر این سوال اشتباهه

اگه منو میشناسی که میدونی در بدترین حالت هم نه نمیگم چون فایده ای نداره

جوابی که غالبا میدم ، شکر

الحمدالله

میگذره

یا خیلی راحت تر میگم آره

تو ذهنم میگم میتونست خیلی بدتر از اینا باشه . فلانی رو ببین روزگارش سیاهه بدبخته . مستاصله اونو ببین یه دست نداره . اون داره مهریه میده 

این منتظره بکشنش بالا راحت بشه -اینو یکی از مریضام که وکیل بود گفت بعضی محکومین به خاطر فشار روانی ارزوشونه زودتر اعدام بشن -

این بچه رو ببین ننه بابا نداره

من غم بزرگی ندارما اما خوشحال هم نیستم

تو بحبوحه ی فرستادن پهپاد و تبادل اتش بین دو کشور بود که یه سفر هوایی داشتم، مامانم تلفنی گفت یهو جنگ نشه هواپیماتون رو بزنن ... از دهن خورد شده ی من پرید که : عیب نداره راحت میشم... مامانم گفت ابن چه حرفیه اخه

و بعد چقدر پشیمون شدم بابت حرفی که زدم

خب به فرض من یه مشکلی دارم در میون گذاشتنش با دیگران چه کمکی میکنه ؟ عملا هیچی . از خانواده که بگذریم -کار خاصی از دستشون برنمیاد- عمده ی افراد از مشکلات ما خوشحال میشن یا حداقل خدا رو شکر میکنن بقیه هم واسشون مهم نیس

روایتی هست منسوب با امام علی که میگه زندگی با مردم دنیا مانند دویدن با گله ی اسب هاست بقیه ش رو خودتون برین بخونین که یه کم سیس استادها رو گرفته باشم !

 نامبرده تا حالا چندتایی هنراموز ؟ دانشجو ؟ دانش اموز ؟ یا هرچی که اسمش رو بذارین اموزش داده . هرچند که بهشون گفتم من صلاحیت اموزش و علم کافی واسه یاد دادن تزریقات زیبایی ندارم

بگذریم

اوضاع خوبه ؟ نمیدونم اما میتونست بدتر از اینا باشه

زندگی جریان داره

میگذره

بریم پروفایلشو چک کنیم 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۴
مهربان