یک دانشجوی پزشکی

A doctor is a student till he dies

یک دانشجوی پزشکی

A doctor is a student till he dies

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۵ ق.ظ

مظنه الان چند

گوشی رو برداشت و گفت : جونم دکتر ؟

خاطراتی تو ذهنم چرخید که مربوط به ۱۶-۱۷ سال پیشه

یه پسری با قد ۱۸۰ تقریبا پوست تیره ، عینک که میزد ژستاش خیلی دکتری میشد در حدی که بین این همه دانش اموز، بعضیا بهش میگفتن دکتر

از کلاس ۲۷-۲۸ نفره ی تجربی نصفمون پزشکی قبول شدیم

این دوستمون (مثلا احمد) فوتبالش خیلی خوب بود درسش متوسط. البته که کنکور مال بچه درسخوناس هوش راه به جایی نمیبره . تک فرزند بود باباش طلافروشی بود که از صفر شروع کرده بود . دستشون به دهنشون میرسید 

سال اخر با یه سری از بچه های ته کلاس رفیق بودن و هیچکدوم درسی نخوندن. سه تاشون هم عمران دانشگاه آزاد قبول شدن. یکیشون سالهاست دلقک اینستا )عه ببخشید اینفلوئنسره(

بگذریم

احمد ۴-۵ ترم عمران خوند و انصراف داد و رفت تو بازار پیش بابا . ازدواج کرد و دوتا بچه داره میدونم که من و کل بچه های کلاسمون رو میتونه بخره

از اون ده پونزده نفری که دکتر شدیم هیچکدوم اونقدر دکتر نیستیم که احمد هست

احمد برو بیایی داره کلی شاگرد و کارگاه داره .نمیدونم خودش چجوری زندگی میکنه اما رویایی رو که ما واسه بچه هامون توی ۴۰ سال دیگه داریم الان داره زندگی میکنه . نوش جونش

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۵
مهربان
جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ب.ظ

صرفا خاطره

مواجه شدن با ادمی بعد از سالهای خیلی زیاد حس متفاوتی داره

من سال ۹۰ بود که کوهنورد شدم

بصورت خیلی جدی و هر هفته با گروه کوهنوردی ! تابستون زمستون .معمولا درون استانی و صبح جمعه که تا عصر برگشته باشیم که به درس و مشقم هم برسم

این گروه یه سرپرست و جانشین خیلی مقید و مذهبی داشت و قاعدتا شئونات خیلی رعایت میشد. میانگین سن نفرات گروه ۴۵ سال بود . من فنچ بودم بینشون

یه دوستی داشتم - مثلا غلامرضا - که بنده خدا نه قیافه داشت نه پول حتی بعید میدونم دیپلم رو هم گرفتا بود یا نه . بعدا فهمیدم که دوقطبی هم هست .از من چند سالی بزرگتر بود بچه پایین شهر . پایه ی کوهنوردی سنگین . بسیار لاغر اما استقامت خیلی زیاد .هرکی قیافش رو میدید حاضر بود بنویسه و امضا کنه که این پسر شیشه میکشه همه اینا رو گفتم این رو هم بگم که خیلی با معرفت و لوطی صفت بود

من و غلامرضا از طریق یه دوست مشترک با هم اشنا شدیم و از اونجا با هم وارد راه بی پایان کوهنوردی و این گروه شدیم

غلامرضا با یه دختره از بچه های کوه بصورت مخفیانه دوست شد . خدایی در حد هم بودن .هر دو از خانواده های پرجمعیت قیافه شون هم در حد هم بود مثلا اسمش باشه سکینه

.

دورادور میدونستم که غلامرضا با سکینه دوستن توی کوه میدیدم که سعی میکنن نزدیک هم راه برن و حرف بزنن اما یادتون باشه مذهب از گروه چکه میکرد

غلامرضا به من چیزی نگفت منم به روی خودم نمیاوردم بقیه هم کور نبودن میفهمیدن...

شاید شیش ماه یا یک سال گذشت یهو رابطه شون ترکید . سکینه کنار پیرمردهای گروه راه میرفت و باهاشون صبحونه میخورد حتی برنامه های خارج استانی رو باهاشون میرفت

 غلامرضا تو خودش فرو رفت

وسط این هاگیرواگیر بابای غلامرضا مرد 

غلامرضا قاطی کرد . منزوی شد حتز از داداشش شنیدم یه دوره بستری هم شده دپاکین و لیتیوم و چندتا انتی سایکوتیک هم بهش داده بودن

کم کم رو پا شد اما اون غلامرضای قبل نشد منم اینترن بودم و تقریبا به ندرت کوه میرفتم

فارغ‌التحصیل شدم و شاید سالی یه بار هم از غلامرضا خبر نداشتم

چهارشنبه ای که گذشت سکینه رو توی یه کلینیک نسبتا لاکچری بالاشهر تو تهران دیدم

اومد زیر دست من و در حینی که واسش کار انجام میدادم پرسید شما همون فلانی هستین که فلان شهر کوه میومد؟ گفتم آره . گفت منو یادتون میاد ؟ گفتم با جزئیات

شروع کرد به احوال پرسی و چقدر دلمون تنگ شده بود و با فلانی و فلانی یادتون میکنیم و این  حرفا . منم مثل برج زهر مار نگاهش میکردم

سکینه مال این جاها نبود . این دختر نه تنها هشتش گرو نهش بود که حتی شیشش از پنجش باج میگرفت . کار زیبایی لاکچری به انضمام خواهراش تو تهران؟

هنوز به اندازه ی قدیم قیافش درب و داغون بود

باشه به من ربطی نداره ولی از این موجود آب زیر کاه اصلا بعید نیس که شوگر زده باشه و از همون پیرمردهای گروه به نون و نوایی رسیده باشه. 

آیا من ازش کینه دارم ؟ تقریبا . اصلا به من ربطی نداشت جون با من خیلی صنمی نداشت ماجرا مال بیش از ۱۲-۱۳ سال پیشه اما من یادمه

کارش رو انجام دادم و فرستادمش بره . سر مریض بعدی بودم که از منشی اجازه گرفت و اومد خداحافظی کرد و رفت و من همچنان اخمام تو هم بود

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۹
مهربان
پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۴۷ ق.ظ

یک بار دلت یاد من خسته نیوفتاد؟

چند سالت بود که عاشق شدی

چی داشت که عاشقش شدی

اصلا اگه الان باهاش اشنا شده بودی با عقل الانت بازم عاشقش میشدی

....

من هنوز واسم سواله که اصلا عاشقش بودم یا فقط ازش خوشم اومده بود؟

ایا من فقط تشنه بودم و اون یا برکه ی راکد؟

من چه انتخاب هایی داشتم ؟ نکنه من توی یه اتاق خالی بودم

مگه اون با من خوب بود ؟ ظرف مرا بشکست لیلی و تسکین خودم بوده؟

شاید هم یه طناب بود که خودم رو از سقوط نجات بدم 

اصلا بهش فکر کردی که شاید یه نیاز کاذب بوده؟

مهم نیس که کجاست ...نونش گرم و آبش سرد . دلش خوش ، لبش خندون

گفته بودم گوشی هامون یکیه ؟ 🙂

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۴۷
مهربان
جمعه, ۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۲:۳۱ ق.ظ

استوکیومتری

دوره ی دبیرستان یا بهتر بگم سال آخر سرم تو درس و کتاب بود اما رابطه م با حساب و کتاب خوب نبود ، واضح تر بگم ریاضیم خیلی ضعیف بود و اگه به لطف بقیه ی درس ها بخصوص زیست و شیمی نبود کلاهم رو باید از پس معرکه بر میداشتم. تو برنامه ی درسیم هر روز دو ساعت شیمی دوساعت فیزیک دوساعت زیست بود بدون استثنا هم اجرا میشد

یادمه یه جایی تو کتاب شیمی دو رو مشخص کرده بودم و هر بار یه دور کتاب های شیمی-دوم سوم پیش‌دانشگاهی- رو دوره میکردم ،تاریخ میزدم . اولین دوره توی ۴۰ روز تموم شد بعد کمتر و کمتر تا جایی که کمتر از ۷ روز یک بار من شیمی رو دوره میکردم و تست هم میزدم ...علاقه بود و تلاش

توی مدرسه بین بقیه حرف داشتم برای گفتن . گنده های مدرسه که الان هر کدومشون یه ور دنیان شهاب که برق خوند و رفت امریکا، ممد که میگفت فقط مکانیک و رفت شریف و همونجا استاد شد .مهدی که رفت المان جراح بشه. علی که رادیولوژیست شد .حتی حسین که میگفت فقط عمران و الان داره وردست باباش سنگ صادر میکنه عمان ! اینا اشکال هاشون رو میاوردن پیش من ....

 چرا دارم اینا رو میگم : چون اتفاقی چند روز پیش کلمه ی استوکیومتری و شیمی دبیرستان به گوشم خورد .اونقدر نااشنا بود که اگه اینا رو کنار هم نمیشنیدم کوچکترین تصوری ازش نداشتم که استوکیومتری دیگه چیه؟! چه برسه به اینکه کلی تست ازش زدم

حتی برام سواله که شیمی چه ربطی داره به مسئله حل کردن و تمرین ؟ مگه شیمی عدد و محاسبه داشت؟ همونقدر دور و فراموش شده

این ماجراها مال همون سالهاست همون پونزده سال پیش که دیپلم گرفتم . چطور اینا فراموشم شده ولی تو نه !؟

من حساب و کتابم خوب نبود ، هنوزم نیست . اونوقت ها ریاضی بود الان حساب دخل و خرجم رو ندارم

سر از حساب و کتاب زندگی در نمیارم، اینکه چطوریه که یکی میتونه تو رو بیشتر از من دوست داشته باشه...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۰۲:۳۱
مهربان
چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ق.ظ

بعد تو عمرا من دگر عاشق نشوم

چرا عکس جدید نمیذاری ؟

من که دلم تنگ نشده ولی تو عکس عوض کن

استوری بذار

تظاهر کن

اما بعد همه ی اینا میگم حتما اینقدر داره بهت خوش میگذره که نمیرسی عکس بگیری ، اصلا حواست نیس که این لحظات رو ثبت کنی

فدای سرت

سرت سلامت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۲ ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۴۱
مهربان
سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ

خوبی؟

چقدر این سوال اشتباهه

اگه منو میشناسی که میدونی در بدترین حالت هم نه نمیگم چون فایده ای نداره

جوابی که غالبا میدم ، شکر

الحمدالله

میگذره

یا خیلی راحت تر میگم آره

تو ذهنم میگم میتونست خیلی بدتر از اینا باشه . فلانی رو ببین روزگارش سیاهه بدبخته . مستاصله اونو ببین یه دست نداره . اون داره مهریه میده 

این منتظره بکشنش بالا راحت بشه -اینو یکی از مریضام که وکیل بود گفت بعضی محکومین به خاطر فشار روانی ارزوشونه زودتر اعدام بشن -

این بچه رو ببین ننه بابا نداره

من غم بزرگی ندارما اما خوشحال هم نیستم

تو بحبوحه ی فرستادن پهپاد و تبادل اتش بین دو کشور بود که یه سفر هوایی داشتم، مامانم تلفنی گفت یهو جنگ نشه هواپیماتون رو بزنن ... از دهن خورد شده ی من پرید که : عیب نداره راحت میشم... مامانم گفت ابن چه حرفیه اخه

و بعد چقدر پشیمون شدم بابت حرفی که زدم

خب به فرض من یه مشکلی دارم در میون گذاشتنش با دیگران چه کمکی میکنه ؟ عملا هیچی . از خانواده که بگذریم -کار خاصی از دستشون برنمیاد- عمده ی افراد از مشکلات ما خوشحال میشن یا حداقل خدا رو شکر میکنن بقیه هم واسشون مهم نیس

روایتی هست منسوب با امام علی که میگه زندگی با مردم دنیا مانند دویدن با گله ی اسب هاست بقیه ش رو خودتون برین بخونین که یه کم سیس استادها رو گرفته باشم !

 نامبرده تا حالا چندتایی هنراموز ؟ دانشجو ؟ دانش اموز ؟ یا هرچی که اسمش رو بذارین اموزش داده . هرچند که بهشون گفتم من صلاحیت اموزش و علم کافی واسه یاد دادن تزریقات زیبایی ندارم

بگذریم

اوضاع خوبه ؟ نمیدونم اما میتونست بدتر از اینا باشه

زندگی جریان داره

میگذره

بریم پروفایلشو چک کنیم 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۴
مهربان
شنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۰۳ ق.ظ

که نیارزد این تمنا به جواب لن ترانی

داستان حضرت موسی و وحی و کوه سینا رو شنیدین دیگه

وقتی میرسه به اون اتش و به خدا میگه - ارنی - خودت رو به من نشون بده

خدا میگه -لن ترانی- هرگز نخواهی دید

..... 

سعدی در این مورد یه شعر داره :

چو رسی به طور سینا ارنی مگو و بگذر

که نیارزد این تمنا به جواب لن ترانی

 

شعری منسوب به حافظ هست که میگه:

چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر

تو جواب دوست بشنو ، نه جواب لن ترانی

 

شعری بعدی منسوب به مولانا س

ارنی کسی بگوید که تو را ندیده باشد

تو که با منی همیشه ، چه تری چه لن ترانی

 

این رو هم شنیدم نمیدونم مال کیه

سحر امدم به کوی ت که ببینمت نهانی

ارنی نگفته ؛ گفتی :دو هزار لن ترانی

.....

حالا من هرچی میگم رو دست سعدی -استاد سخن- نیست شما میگین حافظ فلان 

اصلا معقول ترین کار اینه که احترام خودت رو حفظ کنی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۳
مهربان
يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۴۴ ق.ظ

شانزده سال گذشت

یادت گرامی باد

بختت همرنگ لباست

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۶:۴۴
مهربان
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

گفتم ازدواج کرد ؟

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۴۴
مهربان
چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۲۸ ب.ظ

پلی گامی ، دزیره و قند روزهای تلخش

 

سه میلیون نفر رو به کشتن داد

جنگ به جز افرادی که مستقیما در جریانش کشته میشن دامن گیر افرادی میشه که حتی ازش خبر هم ندارن

مثل فقر و شیوع بیماری های واگیر که در جریان جنگ اول ملل در ایران بصورت مستند و ثبت شده داریم

فیلم ناپلئون رو دیدم

این همه جنگ برای چی ؟ واقعا هیچی

این مطلب رو متعاقب تماشای این فیلم نوشتم

توش روابط عاطفی ناپلئون پررنگ شده بود ولی با کی آخه؟


تعهد ؟

تو باش بقیه هم باشن دور هم هستیم دیگه

چه نقشی داره وقتی بود و نبودش تفاوتی ایجاد نمیکنه

حداقل نباش که بگیم نبوده

که اگر بود سرنوشت قشنگ تر رقم می‌خورد

به قول احسانو آدم تا به کرانه های هفتاد سالگی نرسد نمیفهمد . آدمی کلا نمیفهمد . نبردهای زیادی می‌کند برای فتح باد برای فتح هیچ

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۲۸
مهربان