لاف در غریبی یا چی
پرده ی اول
با همکارم وسط خیابون راه میرفتیم گفتم میدونی در مورد این شهر چیو دوست دارم ؟ اینکه هیچکس نمیشناستت و میتونم فارغ از چیزی که سرکار هستم فان باشم و دلقک بازی در بیارم
پرده دوم دوساعت بعد چند خیابون اونور تر
من رو به دستفروش کنار خیابون : سلطان این قابلمه چند ؟
دستفروش : ۱۵۰
یهو یه عابر که اونم داشت مایملک به حراج گذاشته شده ی فروشنده رو نگاه میکرد بهم گفت میشه یه سوال بپرسم ؟
من پس از قورت دادن آب دهان : بفرمایین در خدمتم
رهگذر : اسم شما مهربان ه ؟
من : یا خدا ! بله چطور ؟
رهگذر : شما دوست کلبعلی هستین ؟
من : کلبعلی ؟کدوم کلبعلی ؟ ( با استایل قیصر بخونین )
رهگذر با نیش باز : همونی که تو فلان شهر با هم خدمت میکردین ، از رو عکساتون شناختمتون
من : یا ابلفضل ! کلیه خاطرات ، روایات و نقل قول هایی که از طرف من گفته شده نظر شخصی خود کلبعلیه و من قویا رد میکنم
رهگذر با خنده : به جز خوبی چیزی نگفته
من : خدا رو شکر اما همونم تکذیب میکنم ، شما دوستش هستین ؟
اینجا قیافه ی رهگذر تو هم رفت و من مثل هاپو بابت پرسیدن سوالم پشیمون شدم ، گفت همون زمان ها حدود چهار سال با هم بودیم
به خاطر این سوال آخریه اطاله ی کلام رو جایز نشمردم و یادم نیست چجوری خداحافظی کردم و جیم شدم اما هنوز کرک و پشمم بابت این واقعه ریخته
تا من باشم در مورد ناشناس بودن رو منبر نرم
اصلا ناشناس بودن تو شهر و اینطوری گشتن تو خیابونا و بازار فی الواقع یکی از لذت های بهشتیه😊
منم همچنان سعی در حفظ این وضعیت دارم البته که پیش بعضیا لو رفتم و همچنان بعضیارو با غریبه بودن تو شهر سرکار گذاشتم😂
بعد از سالها خاموش خوان بودن وبلاگتون، سرانجام سلام آقای دکتر.