شکست عشقی چرا و چگونه
در قدم اول اینجوری بگم که با لفظ شکست عشقی مخالفم
به دوستانی که تمایل به چسبنده بودن دارن نکته ای رو گوشزد میکنم که دوست ندارن بشنون و ممکنه از من بدشون بیاد اما چه باک
آدما میان که برن . همون اندازه که بودنشون خوبه رفتنشون هم خوبه
کسی که میره با یه سیلی به ما یاد اوری میکنه که هوی فلانی ! هوا برت نداره ؛ همچین تحفه ای هم نیستی .
اگه اینجوری به ماجرا نگاه کنی که طرف با رفتنش بهت کمک کرده تا آدم بهتری بشی ، به نظرم جا داره ازش تشکر هم بکنی
چرا باید با تو بمونه؟ تو چی داری که اون بخواد تا ابد با تو توی رابطه بمونه؟ پس سعی کن خواستنی تر بشی اون شعار معروف اونقدر خوب باش که گرفتن خودت از بقیه براشون بزرگترین مجازات باشه
اگه خواستنی بودن رو در ظاهر میبینی باید بگم ظاهر اونقدرا ماندگار نیست. ژل و فیلر و بوتاکس و زاویه فک راینوپلاستی ژنیوپلاستی بلفاروپلاستی ماموپلاستی لمینیت و ونیر و چیزایی که فقط جنبه ی زیبایی اونم موقتی و با ریسک آسیب پایدار به سلامتی دارن که چی؟ چه دستاوردی واسه خودت داره ؟
بگذریم
شکست رابطه یا بهتر بگم پایان رابطه به معنی باختن نیست
رابطه برد و باخت نداره
اگه حس باختن میکنی اشتباه از خودته اما پذیرفتن این اشتباه کار سختیه ... در نتیجه بازی کردن نقش قربانی رو انتخاب میکنی تا ترحم دیگران رو جلب کنی مهرطلب بودن شاخ و دم نداره ، گدایی محبت همینه
اگه فکر میکنی تو خوب مطلق بودی و اون بهتر از تو گیرش نمیاد . اگه فکر میکنی لیاقت نداشته بهتره بگم ادما ضربه هایی که خوردن رو خوب یادشون میمونه اما ضربه هایی که زدن نه
اون دون ژوانی که هیچوقت دست رد به سینه ش نخورده ؛ من نیستم
ازم بعیده ولی حس میکنم اونقدری به بلوغ رسیده باشم که با کلیت پستت موافق باشم.
منم همیشه از لفظ شکست عشقی بدم میاد، بهش میگم یه تجربه عشقی بد بوده. ولی خب حس بدش همیشه هست با آدم دیگه. حالا همیشه هم نباشه ولی مدت طولانی انسان رو آزار میده.
من حس باختن ندارم اصلا ولی خیلی پیش میاد که انتخاب هام رو سرزنش کنم، بعد می بینم نه رابطه خوبی و بدی توامان داشته و به قول تو هر رابطه عمری داره و می دونم باز برگردم عقب دوباره تجربش می کنم! درسته غم رو حس می کنم توی قلبم ولی واقعا خوشحالم که تجربه کردم.
خواستنی تر... این اون جاییه که باهاش موافق نیستم و باعث میشه بگم با کلیت پستت موافقم ولی با همه اش نه. من همه دست و پایی که زدم و چند ساله با ورزش کردن مرتب و یک ساله با خوندن کتاب های روانکاوی و چند ماهه با رسیدن به آرزوی بچگیم ( ساز زدن) و و و ، واقعا واسه خواستنی تر شدن خودم نیست. یعنی شاید ماهیتاً باشه ها، ولی واقعا حس می کنم دارم به غریزه زندگیم جواب میدم، هی همش حس می کنم وقتم کمه و عمرم داره میره و دوست دارم ازش بهره ببرم.
پاراگراف آخر... ضربه زدن... تا ابد عذاب وجدانش دنبالمه. یادم نمیره و حتی وقتایی که احساساتم رقیق میشن میگم اون تجارب تلخ بخاطر اذیتیه که به حق کسی روا داشتم. بقیه اوقات منطقی میشم میگم نه! دوستش نداشتی. اونم الان با خانواده کوچیکش شاده.
دلم میخواست خصوصی کنمش گفتم بی خیال!