شانزده سال گذشت
یادت گرامی باد
بختت همرنگ لباست
سه میلیون نفر رو به کشتن داد
جنگ به جز افرادی که مستقیما در جریانش کشته میشن دامن گیر افرادی میشه که حتی ازش خبر هم ندارن
مثل فقر و شیوع بیماری های واگیر که در جریان جنگ اول ملل در ایران بصورت مستند و ثبت شده داریم
فیلم ناپلئون رو دیدم
این همه جنگ برای چی ؟ واقعا هیچی
این مطلب رو متعاقب تماشای این فیلم نوشتم
توش روابط عاطفی ناپلئون پررنگ شده بود ولی با کی آخه؟
تعهد ؟
تو باش بقیه هم باشن دور هم هستیم دیگه
چه نقشی داره وقتی بود و نبودش تفاوتی ایجاد نمیکنه
حداقل نباش که بگیم نبوده
که اگر بود سرنوشت قشنگ تر رقم میخورد
به قول احسانو آدم تا به کرانه های هفتاد سالگی نرسد نمیفهمد . آدمی کلا نمیفهمد . نبردهای زیادی میکند برای فتح باد برای فتح هیچ
من کار میکنم ولی بلد نیستم زندگی کنم
چی شد که اینقدر آپاتیک و بی حس شدم
اگه این بزرگوار ته مغزم نبود میگفتم هیچ حسی ندارم
این داروسازا چرا داروهای به درد بخور نمیسازن؟
واسه درمان چاقی ، واسه فراموشی ، واسه خوشحالی
یادت گرامی باد؟
همین؟
دلم برات تنگ شده؟
چقدر راحت همه چیز رو رها میکنم
اما تو رو
تو رو هم رها کردم اما مثل اون اسباب بازی پشت ویترین و منم اون بچه ای که راهمو کج میکنم تا ببینمت و تو مسیرم رو برمیگردونم تا بیشتر ببینمت
هر بار استوری هات رو باز میکنم میترسم که
نه نمیترسم . شاید یه کم غمگین بشم اما بعد فکر میکنم تو حالت خوب خواهد بود پس اوکیه
یادت باشه من میخوام تو خوشحال باشی حتی اگه خوشحالیت در گرو نبودن من باشه
تو بی من بهتری؟
امیدوارم باشی .
چرا تو عکس آخرت لبخند نمیزنی ؟ رنگت پریده
میدونی بزرگوار ... دلم برات تنگ شده
توی خیالاتم همیشه اینو دارم که یه جایی اون بیرون تو داری زندگی میکنی و حال دلت خوبه
من فقط میخام تو خوب باشی
نمیدونم تو حالت چطوره ؟ داری زندگیت رو کجا میسازی
تنها یا با کسی
حس من به تو مثل عشق یه پسر نوجوون به یه ستاره ی سینماس
اما در بهترین حالت تو فقط میدونی من وجود دارم، مثل اونایی که تو آمریکا زندگی میکنن و میدونن تو خاورمیانه جنگه
.
عمرت دراز مثل فاصله مون
شرایط جالبیه مگه نه
یوتیوب سالهاست که فیلتره ، چرا ؟ نمیدونم
واسه ی کارم نیاز دارم تکنیک ها و روش های جدید رو یاد بگیرم
حتی اساس کار رو بار ها و بارها ببینم تا بهتر انجامش بدم
این کافرهای بی دین واقعا زکات علمشون رو میریزن کف یوتیوب البته بگذریم از اون عنترایی که میگه واسه عضویت تو آکادمی ما ماهی پونصد دلار پرداخت کن ! مرتیکه کچل
یکی بره به اینا بگه ما هالیوود رو هم با کیفیت پرده سینما میبینیم که مجبور نباشیم پول بدیم
از بحث دور نشیم قدیما یه چیلترشکن بود که باهاش فیس بوک و یوتیوب و توییتر باز میکردیم ( اونی که مد نظر شماست هم آره ! ) الان دیگه هیچ . منی که با فاصله ی چند صد کیلومتری از خانواده م زندگی میکنم نمیتونم دوتا عکس بفرستم چون عملا چیزی تحت عنوان واتس آپ و تلگرام وجود نداره . اصلا و ابدا وابسته نیستم از تنها زندگی کردن لذت میبرم اما ارتباط داشتن با دیگران واقعا مهمه. زندان چرا یه محکومیت حساب میشه ؟ چون ارتباطاتت رو محدود میکنه . نسخه ی شدیدترش میشه انفرادی که فرد رو به جنون میرسونه . اینجا جاییه که ما زندگی می کنیم
زندانی به وسعت یک کشور
معروف شده میگن یه زن میتونه تنها ارتش تو باشه و من به داستان دکتر قره حسنلو و شهادت همسرش فکر میکنم
به اونایی فکر میکنم که به تجربه نشون دادن فقط لب و دهن هستن . تو جمع که میشینن چنان از رشادت هاشون میگن که کاسترو باید یه لنگ بندازه جلوشون و تعظیم کنه . به پای عمل که میرسه میگه آره من سهمم رو انجام دادم
یه دوستی میگفت اگه بخوام زن بگیرم . مهریه نمیدم حق طلاق هم نمیدم. فقط حق کار و حق تحصیل
خونه و وسایل هم باید از خودش داشته باشه
گفت من توی بدترین روزهام تنها بودم . روزایی که بی پول بودم کسی منو نمیدید ، وقتی خواستمش منو رها کرد و وقتی برگشت دیگه نخواستمش
من همه چیزم رو تنها ساختم ، دودستی تقدیم کسی نمیکنم
بد نمیگفت
زندگی های ما همه معامله شده ، حتی دوست داشتن هامون هم با چرتکه انداختنه
چرا راه دور بریم ؟ خود من ، دوست داشته شدن رو باور نمیکنم
نه اینکه دوست داشتنی نباشم (که نیستم ) اگه پزشک نبودم اگه پول و اعتبار و کارم رو نداشتم ازم هیچی نمیموند .
عنوان یه آهنگ قدیمی معین
ساعت ۰۰ :۰۰ بود گفت یه آرزو کن
چیزی از دلم گذشت که آرزوی دیرینه م بود
اما گفتم تو چی دوست داری ؟ همون
گفت شیرینی خامه ای!
.
عنوان : سارن
پرده ی اول
با همکارم وسط خیابون راه میرفتیم گفتم میدونی در مورد این شهر چیو دوست دارم ؟ اینکه هیچکس نمیشناستت و میتونم فارغ از چیزی که سرکار هستم فان باشم و دلقک بازی در بیارم
پرده دوم دوساعت بعد چند خیابون اونور تر
من رو به دستفروش کنار خیابون : سلطان این قابلمه چند ؟
دستفروش : ۱۵۰
یهو یه عابر که اونم داشت مایملک به حراج گذاشته شده ی فروشنده رو نگاه میکرد بهم گفت میشه یه سوال بپرسم ؟
من پس از قورت دادن آب دهان : بفرمایین در خدمتم
رهگذر : اسم شما مهربان ه ؟
من : یا خدا ! بله چطور ؟
رهگذر : شما دوست کلبعلی هستین ؟
من : کلبعلی ؟کدوم کلبعلی ؟ ( با استایل قیصر بخونین )
رهگذر با نیش باز : همونی که تو فلان شهر با هم خدمت میکردین ، از رو عکساتون شناختمتون
من : یا ابلفضل ! کلیه خاطرات ، روایات و نقل قول هایی که از طرف من گفته شده نظر شخصی خود کلبعلیه و من قویا رد میکنم
رهگذر با خنده : به جز خوبی چیزی نگفته
من : خدا رو شکر اما همونم تکذیب میکنم ، شما دوستش هستین ؟
اینجا قیافه ی رهگذر تو هم رفت و من مثل هاپو بابت پرسیدن سوالم پشیمون شدم ، گفت همون زمان ها حدود چهار سال با هم بودیم
به خاطر این سوال آخریه اطاله ی کلام رو جایز نشمردم و یادم نیست چجوری خداحافظی کردم و جیم شدم اما هنوز کرک و پشمم بابت این واقعه ریخته
تا من باشم در مورد ناشناس بودن رو منبر نرم